مخفف ران افشردن. کنایه از برانگیختن و تیز کردن اسب است: شاه تمام حوصله با یک جهان شکوه بر پیل مست گشته سوار و فشرده ران. سنجرکاشی (از آنندراج). و رجوع به ران افشردن و ران فشاردن شود
مخفف ران افشردن. کنایه از برانگیختن و تیز کردن اسب است: شاه تمام حوصله با یک جهان شکوه بر پیل مست گشته سوار و فشرده ران. سنجرکاشی (از آنندراج). و رجوع به ران افشردن و ران فشاردن شود
پایداری کردن. پافشاری کردن. پای فشردن. استقامت ورزیدن. استوار ماندن: بیاورد لشکر سوی خوار ری بیاراست لشکر بیفشرد پی. فردوسی. در ستمکارگی پی افشردند میگرفتند و خانه میبردند. نظامی. دگرباره از بخت امیدوار پی افشرد بر جای خویش استوار. نظامی. سکندر دران داوری گاه سخت پی افشرد مانند بیخ درخت. نظامی
پایداری کردن. پافشاری کردن. پای فشردن. استقامت ورزیدن. استوار ماندن: بیاورد لشکر سوی خوار ری بیاراست لشکر بیفشرد پی. فردوسی. در ستمکارگی پی افشردند میگرفتند و خانه میبردند. نظامی. دگرباره از بخت امیدوار پی افشرد بر جای خویش استوار. نظامی. سکندر دران داوری گاه سخت پی افشرد مانند بیخ درخت. نظامی
ثبات کردن. پای افشردن. پافشاری کردن. سخت ایستادن. استواری و ثبات قدم ورزیدن. ایستادگی کردن در سودا. (برهان). ایستادگی کردن در کاری: لشکر دیلم در آن حادثه پای بیفشردند. (ترجمه تاریخ یمینی). شاهی که ترا نعمت صد ساله بریزد گر بر در اونیم زمان پای فشاری. فرخی. وگر بپرسی ازین مشکلات مر ما را بپیش حملۀ تو پای سخت بفشاریم. ناصرخسرو. در دوستی رسول و آلش بر محنت پای می فشارم. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 276). و رجوع به پای و پا فشردن شود
ثبات کردن. پای افشردن. پافشاری کردن. سخت ایستادن. استواری و ثبات قدم ورزیدن. ایستادگی کردن در سودا. (برهان). ایستادگی کردن در کاری: لشکر دیلم در آن حادثه پای بیفشردند. (ترجمه تاریخ یمینی). شاهی که ترا نعمت صد ساله بریزد گر بر در اونیم زمان پای فشاری. فرخی. وگر بپرسی ازین مشکلات مر ما را بپیش حملۀ تو پای سخت بفشاریم. ناصرخسرو. در دوستی رسول و آلش بر محنت پای می فشارم. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 276). و رجوع به پای و پا فشردن شود
پافشردن. استقامت. ثابت قدم بودن. برجای خود استوار ماندن: روز آدینه که این حال افتاد او هر ساعتی میگفت که یک ساعتی پای افشارید تا نماز پیشین راست بدان وقت سواران آنجا رسیدند و مراد حاصل شد و لشکر سلطان برگشت. (تاریخ بیهقی). اکنون تو پای افشار بدین حدیث که گفتی تا بروی. (تاریخ بیهقی)
پافشردن. استقامت. ثابت قدم بودن. برجای خود استوار ماندن: روز آدینه که این حال افتاد او هر ساعتی میگفت که یک ساعتی پای افشارید تا نماز پیشین راست بدان وقت سواران آنجا رسیدند و مراد حاصل شد و لشکر سلطان برگشت. (تاریخ بیهقی). اکنون تو پای افشار بدین حدیث که گفتی تا بروی. (تاریخ بیهقی)
فشردن. چیزی را سخت بهم گرفته بزور پنجه خلاصۀ آن برآوردن و این را به تازی عصیر گویند. (آنندراج). افشاردن. فشردن. پالودن. (ناظم الاطباء). فشار دادن. آب یا شیره یا روغن چیزی را بفشار گرفتن. عصاره گرفتن. افشره گرفتن. (فرهنگ فارسی معین). شپلیدن و افشاردن مرادف این است. (میرزا ابراهیم). افشاردن. (شرفنامۀ منیری). فشاردن. ضغط. (یادداشت مؤلف). تنبیذ. نبذ. انباذ. انتباذ. (منتهی الارب) : دستم نیک بیفشرد و از خواب بیدار شدم و همچنان مینمود که اثر آن بر دست من است. (تاریخ بیهقی ص 199). قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتان نباید افشرد. (نوروزنامه). چرخ است کبوده ای بداغش افشرده بزیر ران دولت. خاقانی. چنان افشرد روزگارش گلو که بر مرگ خویش آیدش آرزو. نظامی. - انگور افشردن، اعتصار. (یادداشت مؤلف). - فروافشردن، خرد و خراب کردن. فروکوبیدن. بفرود فشاردن: شیر شکسته شد و بیفتاد و امیر او را فروافشرد. (تاریخ بیهقی). ، بازایستادن باران. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) ، درآویخته نشدن شکار در دام صیاد. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از قطر المحیط) ، رهایی یافتن و خلاص شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رستن و رهایی یافتن از چیزی و خلاص شدن. (آنندراج)
فشردن. چیزی را سخت بهم گرفته بزور پنجه خلاصۀ آن برآوردن و این را به تازی عصیر گویند. (آنندراج). افشاردن. فشردن. پالودن. (ناظم الاطباء). فشار دادن. آب یا شیره یا روغن چیزی را بفشار گرفتن. عصاره گرفتن. افشره گرفتن. (فرهنگ فارسی معین). شپلیدن و افشاردن مرادف این است. (میرزا ابراهیم). افشاردن. (شرفنامۀ منیری). فشاردن. ضغط. (یادداشت مؤلف). تنبیذ. نبذ. انباذ. انتباذ. (منتهی الارب) : دستم نیک بیفشرد و از خواب بیدار شدم و همچنان مینمود که اثر آن بر دست من است. (تاریخ بیهقی ص 199). قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتان نباید افشرد. (نوروزنامه). چرخ است کبوده ای بداغش افشرده بزیر ران دولت. خاقانی. چنان افشرد روزگارش گلو که بر مرگ خویش آیدش آرزو. نظامی. - انگور افشردن، اعتصار. (یادداشت مؤلف). - فروافشردن، خرد و خراب کردن. فروکوبیدن. بفرود فشاردن: شیر شکسته شد و بیفتاد و امیر او را فروافشرد. (تاریخ بیهقی). ، بازایستادن باران. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) ، درآویخته نشدن شکار در دام صیاد. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از قطر المحیط) ، رهایی یافتن و خلاص شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رستن و رهایی یافتن از چیزی و خلاص شدن. (آنندراج)
ثابت قدم بودن و استوار کردن و استوار شدن قدم. (آنندراج). پی فشاردن. ثبات ورزیدن. پایداری کردن: یکی شاه گیلان یکی شاه ری که بفشاردندی گه جنگ پی. فردوسی. تنی را که بتوانی از جای برد بپرخاش او پی چه خواهی فشرد. نظامی. بنطع کینه بر چون پی فشردی درافکن پیل و شه رخ زن که بردی. نظامی. نشاید در آن داوری پی فشرد که دعوی نشاید در او پیش برد. نظامی. جهان کام و ناکام خواهی سپرد بخودکامگی پی چه باید فشرد. نظامی. بدادو دهش در جهان پی فشرد بدین دستبرد از جهان دست برد. نظامی. به هرجا که نیروی من پی فشرد مرا بود پیروزی و دستبرد. نظامی. در منزل مهر پی فشردند وآن نزل که بود پیش بردند. نظامی. نه پی در جستجوی کس فشردم نه جز روی تو کس را سجده بردم. نظامی. ، قدم نهادن. قدم زدن. (آنندراج)
ثابت قدم بودن و استوار کردن و استوار شدن قدم. (آنندراج). پی فشاردن. ثبات ورزیدن. پایداری کردن: یکی شاه گیلان یکی شاه ری که بفشاردندی گه جنگ پی. فردوسی. تنی را که بتوانی از جای برد بپرخاش او پی چه خواهی فشرد. نظامی. بنطع کینه بر چون پی فشردی درافکن پیل و شه رخ زن که بردی. نظامی. نشاید در آن داوری پی فشرد که دعوی نشاید در او پیش برد. نظامی. جهان کام و ناکام خواهی سپرد بخودکامگی پی چه باید فشرد. نظامی. بدادو دهش در جهان پی فشرد بدین دستبرد از جهان دست برد. نظامی. به هرجا که نیروی من پی فشرد مرا بود پیروزی و دستبرد. نظامی. در منزل مهر پی فشردند وآن نزل که بود پیش بردند. نظامی. نه پی در جستجوی کس فشردم نه جز روی تو کس را سجده بردم. نظامی. ، قدم نهادن. قدم زدن. (آنندراج)